عــزیزم کاسه ی چشمم سرایت
میون هر دو چشمام جــای پایـت
از این ترسم که غافل پـا نهی تو
نشینه خـار مـژگـونـم بـه پــایــت
نمیدانم !
دل من نازک است
یا چشمان تو تـــــــــــیز!
هر گاه نگاه به تو می دوزم
بند دلم
پاره می شود
تودروغگو نیستی
من حواسم پرت است
گفته بودی دوستم داری بی اندازه.
خوب که فکر میکنم
تازه میفهمم که "بی اندازه" یعنی چه!
امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت
سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم
امشب دوباره تو را گم کرده ام
میان آشفته بازار افکار مبهمم
توی کوچه های بی عبور پاییزی
دستان گرمت را .. نگاه مهربانت را .. شانه های بی انتهایت را
منتظر نشسته ام
شب را دوستـــ ــ ـ دارم ...!
چرا که در تاریکـــ ـی ..
چهره ها مشخــــــ ـص نیست !!
و هر لحظــــــــ ـه ..
این امیـــــ ـد ..
در درونــــــ ــم ریشه می زند ...
که آمده ای ..
ولی من ندیده ام!
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil